جدول جو
جدول جو

معنی پهنه ور - جستجوی لغت در جدول جو

پهنه ور
(پَ نَ وَ)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 15 هزار و پانصد گزی باختر بابل. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کازی. محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و مختصر غلات و پنبه و نیشکر. شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیشه ور
تصویر پیشه ور
کسی که دارای کار و هنر و پیشه است، پیشه کار، پیشه گر، دارای پیشه، برای مثال به پایان رسد کیسۀ سیم و زر / نگردد تهی کیسۀ پیشه ور (سعدی۱ - ۱۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
بهره دار، دارای بهره، سودبرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه ور
تصویر کینه ور
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، پرکین، کینه کش، کینه خوٰاه، کینه جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیله ور
تصویر پیله ور
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چرچی، سقط فروش، سقطی، خرده فروش، پیلور برای مثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایه ور
تصویر پایه ور
بلندمقام، بلندمرتبه، بلندپایه
فرهنگ فارسی عمید
(تَمْ پَ رَ)
در تداول عامه، کهنه شوی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهنه شوی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ گَ)
آنچه اشیاءرا کهنه و فرسوده کند. کهنه کننده. فرساینده. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) :
کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را، خارج این زمانه کن.
مولوی (کلیات شمس ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ وَ)
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد:
دو خونی برافراخته سر به ماه
چنان کینه ور گشته از کین شاه.
فردوسی.
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینه ور شاد کرد.
فردوسی.
دل کینه ورشان به دین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم.
فردوسی.
سر کینه ورشان به راه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.
فردوسی.
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟
فرخی.
برادر با برادر کینه وربود
زکینه دوست از دشمن بتر بود.
(ویس و رامین).
گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است
همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند.
ناصرخسرو.
پیش تو در می رود این کینه ور
تو ز پس او چه دوی شادمان ؟
ناصرخسرو.
بسی پند گفت این جهاندیده پیر
نشد در دل کینه ور جایگیر.
نظامی.
- کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن:
که باشم من اندر جهان سربه سر
که بر من شود پادشه کینه ور.
فردوسی.
- کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن:
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی
سپه را چو روی اندرآمد به روی.
فردوسی.
، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب:
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور
دوستار دوستارت باد جبار قدیر.
سنائی.
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
دل کینه ور گشت بر کینه تیز.
نظامی.
لشکر انگیخت بیش از اندازه
کینه ور تیز گشت و کین تازه.
نظامی.
گرش دشمن کینه ور یافتی
به جز سر بریدن چه برتافتی ؟
نظامی.
- کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن:
بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا.
ناصرخسرو.
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه.
نظامی.
، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو:
به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم.
فردوسی.
پس پشت شان دور گردد ز کوه
برد لشکر کینه ور هم گروه.
فردوسی.
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت آن کینه ور گشته شد.
فردوسی.
چون چنان است که بر دست عنان داند داشت
کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری.
فرخی.
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایاز ناموران همچو حیدر کرار.
فرخی.
، خشمناک. غضب آلود. پرخشم:
شد از پیش او کینه ور بی درفش
سوی بلخ بامی کشیدش درفش.
دقیقی.
همی آمد چنین تاکشور ماه
هم آشفته سپه هم کینه ور شاه.
(ویس و رامین).
به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن کینه ورتر شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ نِ سَ)
دهی است از دهستان دهشال بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 24هزارگزی شمال خاوری آستانه. آب آن از حشمت رود از سفیدرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
بلندمرتبه. بلندرتبه. بلندمقام:
که گفتم من این نامۀ پایه ور
نکرد او بدین نامۀ من نظر.
(از هجونامۀ مجعول بنام فردوسی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ سَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش صومعه سراست که در شهرستان فومن واقع است و 520 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ)
کهنه خرنده. خرندۀ اثاث کهنه. خلقانی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خریدار اسباب و وسایل مستعمل و دست دوم
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ وَ)
ذوفقار. (یادداشت مؤلف). مهره دار. رجوع به مهره داران شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا با 318 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ وَ)
دهی از دهستان دیجویجین تابع اردبیل است و 1183 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ وَ)
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) :
در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی.
این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند
این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ وَ)
محترف. (دهار). صانع. قراری. (منتهی الارب). صنعتگر. اهل حرفه. و صاحب هنر. (آنندراج). صنعتکار. استادکار. پیشه کار. پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم).
نه مرد کشاورز و نه پیشه ور
نه خاک و نه کشور، نه بوم و نه بر.
فردوسی.
بدکانش بنشست گشتاسب دیر
شد آن پیشه ور از نشستنش سیر.
فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیکروی جویند هر دو هنر.
فردوسی.
کشاورز یا مردم پیشه ور
کسی کو برزمت نبندد کمر...
فردوسی.
حرامست می در جهان سر بسر
اگر پهلوانست، اگر پیشه ور.
فردوسی.
ز فرمان بگشتند فرمانبران
همان پیشه ور مردم مهربان.
فردوسی.
ز هر پیشه ور انجمن گرد کرد (جمشید)
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.
فردوسی.
جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
ز شاهانی، ار پیشه ور گوهری
پدرورزگر داری، ار لشکری.
اسدی.
زیرا که جمله پیشه وران باشند
اینها بکار خویش درون مضطر.
ناصرخسرو.
سالار پیشه ور نبود هرگز
بل پیشه ور رهی بود و چاکر.
ناصرخسرو.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.
نظامی.
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشه ور که درخور تست
هست نام آوری بکشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم.
نظامی.
که هر پیشه ور پیشۀ خود کند
جز این گرچه نیکی کند بد کند.
نظامی.
چنان مان بهرپیشه ور پیشه ای
که در خلقتش ناید اندیشه ای.
نظامی.
بپایان رسد کیسۀ سیم و زر
نگردد تهی کیسۀ پیشه ور.
سعدی.
پنجم پیشه وری که بسعی بازو وجه کفافی حاصل کند. (گلستان باب سوم).
ز آنکه نظم جهان ز پیشه ور است
هر نظامی که هست در هنر است.
اوحدی.
صاحب آنندراج بکلمه پیشه ور معنی کارکننده و کارگزارنده و عامل و خادم نیز داده است
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
دهی جزو بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری رشت و 4 هزارگزی شمال شوسۀ رشت به لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 848 تن سکنه. آب آن از خمام رود از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(یِ نَ / نِ وَ)
قصبۀ ناحیۀ بندپی به طبرستان
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ وَ)
محظوظ و کامران و نیک بخت و کامیاب. (ناظم الاطباء). سودبرنده. کامیاب. برخوردار. بهره بر. بافایده. (یادداشت بخط مؤلف) :
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
ببودند زو هریکی بهره ور.
فردوسی.
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکونگری نعمت او نعمت ماست.
فرخی.
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را بچه دارد
ز عفوش بهره ورتر هرکه او افزون گنه دارد.
فرخی.
خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام
از هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور.
سوزنی.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند.
سوزنی.
که ای بهره ور موبد نیکنام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام.
سعدی.
از آن بهره ورتر در آفاق کیست
که در ملک رانی به انصاف زیست.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ دَ)
دهی از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری، واقع در 4 هزارگزی باختر کهنه ده، سر راه عمومی فریم به پل سفید. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از نهر عروس داماد، محصول آنجا برنج و غلات، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ بُ)
دهی از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار، واقع در 16هزارگزی شمال خاوری نجف آباد کنار شوسۀ بیجار به سنندج. تپه ماهور، سردسیر، دارای 165 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیچه و جاجیم، گلیم بافی، پاسگاه ژاندارمری دارد. راه آنجا مالرو است. تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کینه ور
تصویر کینه ور
بدخواه و بد اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
فرهنگ لغت هوشیار
اهل حرفه صنعتگر صانع صنعتکار پیشه کار پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. توضیح فرهنگستان پیشه وران (جمع پیشه ور) را بجای کسبه و اصناف پذیرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایه ور
تصویر پایه ور
بلند مرتبه، بلند مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
بهره بر، بهره دار بافایده، سود برنده، کامیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشه ور
تصویر پیشه ور
((~. وَ))
دارای پیشه، کسی که دارای کار و هنری است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله ور
تصویر پیله ور
((~. وَ))
دست فروش، دوره گر د، عطار، پزشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
((~. وَ))
بهره بر، بهره دار، بافایده، سودبرنده، کامیاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشه ور
تصویر پیشه ور
شاغل، کاسب
فرهنگ واژه فارسی سره
برخوردار، کامیاب، متمتع، محظوظ، مستفید، منتفع
متضاد: محروم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشه ور، خرده فروش، دوره گرد، کاسب، محترفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی